با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
مادر از پله ها پائين آمد، امير را ديد که هم چنان مشغول تعمير آبگرمکن است . گفت : امير خان تو داري از ساعت چهار با اين آبگرمکن ور ميري خسته نشدي ؟ حالا حموم نرو من به جاي تو خسته شدم .
امير جوان قوي هيکل و چهارشانه بوري بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و پيراهنش دودي و سياه شده بود گفت: نه مادر، ببين اصلا مشکلي نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو سرويس کردم، نفت مي آد، روشن مي شه، تا بالاي سرش هستم کار مي کنه، باورت نمي شه دو قدم اونور مي رم خاموش مي شه . مادر گفت :خب حالا نزديک عيده خودتو حاجي فيروز کردي، برو بيرون يه کاسبي هم بکن. ول کن ديگه شب شد . حتما خرابه ديگه، شايد هم ايرادي داره تو نميدوني .... ولش کن، من روي اجاق گاز آب گرم مي کنم، بيا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده . امير با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهايش را به لبه در آن ماليد و گفت : نه مادر زيرزمين گرمه، ساختمون خيلي قديمي است، ببين چه پايه ها يي داره. قديمي ها هم چه کارها مي کردن . نزديک يک متر پايه زده، زيرزمين رو طوري درست کرده که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، اين دفعه ديگه جوري سرويس کردم که خراب نشه، الآن تموم مي شه . مادر گفت چاي مي خوري بيارم ؟
پسر گفت: اگه بياري که خيلي نوکرتم. خونه باستانيه، همه چيزش کهنه و عتيقه است، تو پنجره هاي زيرزمين رو ببين، توي حموم هم سکو داره، مي خواسته وقتي از گرما بيرون مي آد، بشينه روي سکو خستگي درکنه، عرقش خشک شه، بيرون اومد مريض نشه مادر گفت :آره مادر خونه کهنه ايه، ديگه مردم اين جور جاها رو دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تميز و شيک هستن، بشين من برم چاي بيارم - دستت درد نکنه !! مادر از زيرزمين خارج شد . امير آچار و پيچ گوشي را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد شير آن را باز کرد، چند دقيقه گذشت، امير سرخود را پائين گرفته و از محفظه آن به کوره نگاه مي کرد. مادر با يک سيني در دست وارد شد. يک ليوان چاي و يک قندان در سيني بود. - بيا مادر باز که سرتو کردي تو اون ولش کن، بيا يه چايي بخور، من برم شام رو حاضر کنم. اين همسايه بالايي هم نيست، اون هم شب عيده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته مسافرت، ما که نمي تونيم عيد را سراسر اينجا بمونيم . مي تونيم؟ ما هم رفت و آمد داريم. مي گي چه کار کنيم؟ - هيچي داداش گفت بعضي وقتها يه سر بزنيم، نه اين که دائم اينجا باشيم . ما هم بايد به زندگي خومون برسيم، ديد و بازديد بريم عيدي بگيرم، اين درسته ! بعد نگاهي به دست خود کرد . ليوان چاي را برداشت، سر کشيد و اشاره به کبريتي کرد که گوشه ديوار بود، مادر کبريت را برداشت به او داد . امير جرعه ديگري چاي نوشيد . سپس ليوان را در سيني گذاشت، کبر يتي روشن کرد، به سر فيتيله اي که روي ميله آهني بود گرفت، بعد از روشن شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدايي بلند شد، نفت داخل مخزن مشتعل شد . امير سيم را بيرون کشيد، درپوش مخزن افتاد، لحظاتي به سوراخ هاي مخزن نگريست، آتش شعله ور بود، امير مشغول نوشيدن چاي شد، تا ليوان را خالي کرد آن را در سيني گذاشت . - عيبي نداره دوش گرفتي خستگي از تنت بيرون ميره .... در همين حالت آبگرمکن دوباره خاموش شد .
-اه دوباره خاموش شد!!
- عيبي نداره مادر ، حتما ايراد از جاي ديگه ست ولش کن !!
نه مادر همه چيزشو بازکردم تميز کردم . نفت رو عوض کردم، هيچ ايرادي نداره پس چرا کار نمي کنه؟
مريم وارد زير زمين شد : سلام داداش چي شده سر خودت رو گرم کردي ولش کن بيا بالا.
- سلام نه بابا مسئله حيثيتيه من بايد روي اينو کم کنم .
- شايد لوله گرفته
- کدوم لوله؟ لوله گازوئيل و نفت؟ نه همه رو ديدم
- نه لوله بخاري رو ميگم .
- اي بابا، راست مي گن عقل هرکسي بهتر از مريمه، چرا به عقل من نرسيد، برو
امير لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به داخل نگريست، باز و تميز بود، سپس حلبي دور ديوار را بيرون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم تميز بودن دوباره آنها را نصب کرد . مريم گفت : شايد توي نفت آب باشه - آب؟ توي نفت؟ ممکنه ... بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چيزي معلوم نبود. بعد امير گفت اون قيف و اون بشکه خالي، و اون تشت رو بيار. مريم تشت و قيف را آورد .... خالص بود. دو باره آبگرمکن را روشن کردند . مريم گفت اينکه روشنه !
- دلت رو خوش نکن، الآن پت پت مي کنه خاموش مي شه.
مريم دستي به آبگرمکن کشيد و گفت : خب اي آب گرمکن عزيز خواهش مي کنم خاموش نشو. داداش من خسته و روغني و نفتي شده بذار بياد خودشو بشوره، بعد خاموش شو. بارک ا ...
- حتما هم حرف تو رو شنيد.
صدايي از حمام خارج شد. گويي کسي گفت پس چي؟ همه به هم نگاه کردند. - چي بود؟ - نمي دونم -جواب منو داد - گفت : پس چي؟ امير خنديد: همه در اثر سرما و بي آبي خل شدن، اين شير آب حموم بود که گفت. ديگه خالي بندي موقوف، اين دستگاه کار نمي کنه، منم خسته شدم، خواستي روشن شو، خواستي نشو، به جهنم، من با آب کتري خودمو مي شورم، فهميدي ؟
دوباره صدايي آمد که گفت : باشه - داداش تو هم سربه سر ما مي ذاري، چطوري اين صدارو در مي آري ؟ - من صدايي نکردم مادر گفت : نترسيد اين صدا از خونه همسايه مياد . امير گفت : فکر نکنم صدا از حمومه .
رفت و برق حموم رو روشن کرد ولي کسي نبود امير ترسيد .
مريم گفت : داداش بيا ول کن، بريم، به خدا تو هم حوصله داري ها !
امير نگاهي به آبگرمکن کرد . مخزن به راحتي مي سوخت دريچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان مي خورد و صدا مي داد. امير گفت : درست شد . حالابايد حوله بردارم بيام، شما هم بخواهيد مي تونيد حموم بريد. - نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمي ره، خودت برو، ولي زود بيا شام بخور. الآن يه فيلم سينمايي خوب داره، نياي ديگه از دستت رفته، خودت مي دوني امير نگاهي به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن بود که درست شده است . خوشحال بود - خب بازم بگيد، امير کاري از دستش بر نمي آد. مادر گفت :ولي حوصله داري، چهارپنج ساعته تو با اين آبگرم کن ور مي ري، خسته شدي، پاشيم بريم بالا دختر، حوله و صابون و لباس بايد برداري، وقتي بيرون ميآي خودت را محکم بپوشون سرما نخوري . بچايي ديگه شب عيد افتادي کاردست خودت و ما مي دي، متوجه شدي؟ مي خواي برات لباس بيارم ؟
- نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نيستم حواسم هست، با هم بريم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بيام فوري دوش بگيرم، بر مي گردم - نمي خواي درجه آب بالا بره ؟ - نه الآن رسيده به چهل، تابرگردم مي آد روي شصت درجه، ديگه کافيه، بردار سيني رو !! هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امير وسايل خود را جمع کرد، به طرف زيرزمين بازگشت، از پله ها پائين رفت . وارد زيرزمين شد، ناگهان احساس سنگيني کرد، تصور کرد بخاطر سوز و سرماي هواست، در حمام را بازکرد، وارد شد، در را بست، روي سکو نشست، وسايل خود را به کناري نهاد . لباس خود را بيرون آورد،پيراهن خود را درآورد . ناگهان احساس کرد که کشيده اي به پشت گردن او خورد، وحشت کرد، از جا پريد، قبل از آن که بجنبد، دو کشيده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه اي به پشت سرش خورد، و به زمين افتاد . فرياد کشيد و کمک خواست، بعد کوشيد از جاي خود برخاسته، به سوي در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگوني روي سروصورت و سينه و بدن خود احساس کرد، به در نزديک شده بود، دوباره ضربه اي او را به عقب پرتاب کرد، کوشيد با دقت به اطراف نگاه کند و زننده را بشناسد، اما تنها سايه هايي را مي ديد، صداهاي زيري به گوشش مي رسيد، گويي نوار ضبط صوت گير کرده است، صداها مفهوم نبود. اما گاه صداي خنده اي مي شنيد . کوشيد از جا بلند شود . دوباره فرياد زد اما مادر و خواهرش مشغول تماشاي تلويزيون بودند، و به علاوه به دليل سوز و سرما درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد اي امير هم از زيرزمين بيرون نميرفت. براي لحظه اي به پشت روي زمين افتاد، يک نفر روي او افتاده و با شدت به اوفشار مي آورد . اما وقتي با دو دست خود مي کوشيد او را از خود دور کند چيزي نبود . هيچکس روي او نبود . اما در عين حال سنگيني يک نفر را واقعا روي خود احساس مي کرد. به علاوه يک نفر گلوي او را به سختي فشار مي داد. احساس خفگي مي کرد، در عين حال گويي چند نفر به او مشت و لگد ميزنند. فکر کرد: الآن خفه خواهم شد. قواي خود را جمع کرد، به سختي از جا برخاست . به هر زحمتي بود، خود را به در رساند، دست او روي در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقريبا لخت از پله ها بالا رفت . احساس ميکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حياط که رسيد دست به کمر نهاد، فرياد زد و مادرش فوري به طرف حياط دويد. امير روي پله هاي ورودي افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سياه بود . مادرش پرسيد چه شده ؟
خواهرش گفت شايد لوله ترکيده !
- نه بابا آبگرمکن چيه؟ يه عده داشتند منو خفه مي کردند، مي زدند، مي کشتند - وا به حق چيزهاي نشنيده، کي تور رو مي زنه؟ اونجا که کسي نبود.
- الان وقت اين حرفا نيست بذار بريم تو اتاق .
هر سه با عجله از پله ها بالا رفته وارد اتاق شدند . امير کوشيد لباس هاي خود را به تن کند . در همين حال سروصداي زيادي در حياط بلند شد . هرسه با نگراني به هم نگاه کردند . بعد ناخودآگاه به سوي پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم هاي هر سه گرد شده، به هم نگريستند، باور کردني نبود، در داخل حياط تعداد زيادي اسب و الاغ ديده ميشد . - اينا از کجا اومدن؟ اين همه حيوون توي حياط چه مي کنن ؟
همه ترسيدند . مي خواستند فرار کنند.
- نمي شه خونه رو ول کنيم . اينجا رو به ما سپرده اند.
ناگهان صداي خنده عده اي از حياط بلند شد . گويي درحال دست انداختن و مسخره کردن آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودي عجيب و غريب ايستاده بود. دوباره ترسيدند و پرده را ول کردند .
-مامان تو هم ديدي؟
دوباره صداي خنده ها بلند شد تصميم گرفتند فرار کنند . هرسه به سمت وسايل خود دويدند در هارا قفل کرده و به سختي سوار ماشين شده و فرار را بر قرار ترجيح دادند. آن شب امير تب کرد . بدن او کاملا ورم کرده و سياه شده بود . تمام گونه ها و صورت و زيرچشم هاي او هم پف کرده و به شکل وحشتناکي درآمده بود . موهاي سرش همه سيخ سيخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذيان مي گفت، مادر او را پاشويه کرد . کيسه آب سرد روي صورت و سر او نهاد، اما تب او پائين نمي آمد . صبح او را به نزد پزشک بردند . پزشک در سه نسخه خود مقداري دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24 ساعت بهبود خواهديافت. امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امير نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به داد و فرياد هم کرد . او از موجوداتي سخن مي گفت که در اطراف او هستند، و مي کوشند او را اذيت و آزار نمايند . درحالي که هيچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس فردي را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ اورفت . قبل از رفتن آن مرد نام امير و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.
- آقاي دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بين مي ره، تو رو خدا يه کاري بکنيد.
- نگران نباشيد مادر، من احوال پسر شما را ديدم، وقتي به خونه برگشتيد، اين آب رو روي بدن او بريزيد، خوب مي شه، نگران نباشيد.
- يعني ممکنه؟ بچه ام داره از دست مي ره، يعني مي گيد کي اونو اذيت مي کنه، از ما بهترونه؟
- نه از ما بهترون که نبايد ما رو بزنن، بايد مهرباني کنن، اونها هم يکي از موجوداتخدا هستند، اما از ما بهتر نيستند .
- اونها کي هستند ؟
- اگه بگم نمي ترسيد ؟
- نه بگيد، چرا بترسم ؟
- خب، اونها جن هستند . اون خونه قديميه، سالهاي درازي است که جن ها اونجا ساکن هستند، البته به کساني که اونجا ساکن هستند، از اين اذيت ها نمي کنند، اما، نه اينکه اصلا اذيت نکنند، بلکه مثلا بچه هاي اونا رو اذيت مي کنن، وسايل اونها رو جابجا مي کنند، يا نمي گذارند بچه هاي سالم توي اون خونه به دنيا بياد، يا اگر زني حامله شد، او را مي ترسونن، تا بچه اش بيفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، اين شيشه آب رو ببريد، روي پسرتون بريزيد، انشاءا... خوب ميشه، نگران نباشيد، بفرمائيد.
- من خيلي از شما ممنونم، اميدوارم پسرم خوب بشه.
- اگه خوب شد، فردا يه قربوني کنيد، گوشت اونو هم به فقرا بديد
- چشم، حتما اگه خوب شد، به شما تلفن مي زنم.
مادر از دفتر دکتر خارج شد خداحافظ و رفت . فرداي آن روز مادر امير تلفن کرد وخبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را شکر کرد و خداحافظي کرد .